1904

ساخت وبلاگ

امکانات وب

سالها بود که همسایه مادربزرگ را ندیده بودم 

چشمهای پیرزن کمسو شده و اول منو نشناخت وقتی مادرم منو به اسم صدا زد و گفت ساکهای عموقزی را کمکش ببر منو شناخت

زمان بچگی با یکی از دخترهاش که الان ام اس داره هم بازی بودیم

پیرزن کلی دعا کرد ازم پرسید ازدواج کردی گفتم بله گفت ننه الهی خوشبخت باشی همیشه 

سریع خداحافظی کردم تا اشکامو نبینه 

دلم خواست...
ما را در سایت دلم خواست دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2delamkhastf بازدید : 105 تاريخ : پنجشنبه 3 فروردين 1396 ساعت: 8:06