1978

ساخت وبلاگ

امکانات وب

روزهای آخر شهریور سال 60

هوا ابری طوفانی شده و یکمی بارون میاد

بدو میرم ژاکت سبزی که مامان برام بافته را میپوشم و میرم تو کوچه 

با پاهام با آبی که وسط کوچه جمع شده بازی میکنم

بهروز سر میرسه 

 داره ازدواج میکنه و حسابی سرش شلوغه ولی مثل همیشه حواسش به دختر کوچولوی همسایه است 

میخنده و میگه تو چرا ژاکت پوشیدی و من با خجالت میخندم و به پاهام و آب نگاه میکنم 

دلم خواست...
ما را در سایت دلم خواست دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2delamkhastf بازدید : 134 تاريخ : چهارشنبه 6 ارديبهشت 1396 ساعت: 7:41