روزهای آخر شهریور سال 60
هوا ابری طوفانی شده و یکمی بارون میاد
بدو میرم ژاکت سبزی که مامان برام بافته را میپوشم و میرم تو کوچه
با پاهام با آبی که وسط کوچه جمع شده بازی میکنم
بهروز سر میرسه
داره ازدواج میکنه و حسابی سرش شلوغه ولی مثل همیشه حواسش به دختر کوچولوی همسایه است
میخنده و میگه تو چرا ژاکت پوشیدی و من با خجالت میخندم و به پاهام و آب نگاه میکنم
دلم خواست...برچسب : نویسنده : 2delamkhastf بازدید : 140