2099

ساخت وبلاگ

امکانات وب

با دختر خاله ها تو حیاط خونه مادربزرگ لی لی بازی میکردیم 

مادربزرگ تند نند مشغول کاراش بود 

پله ها را بالا پایین میکرد 

سر شیرحوض سبدها را میشست 

میرفت بالا و تو سماور آب میریخت 

میومد و سر حوض وضو میگرفت 

به ما میگفت اگه میاید مسجد زود باشید

میرفتیم بالا و هر کدوم یه چادر جانمازبرمیداشتیم 

میومدیم سر حوض وضو میگرفتیم 

صدای موذن تو کوچه میپیچید

چادرمون را سرمون میکردیم و تو کوچه دنبال مادربزرگ میدویدیم

امروز غروب به یاد اون روزا بعضم ترکید

دلم خواست...
ما را در سایت دلم خواست دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2delamkhastf بازدید : 73 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 13:33