با دختر خاله ها تو حیاط خونه مادربزرگ لی لی بازی میکردیم
مادربزرگ تند نند مشغول کاراش بود
پله ها را بالا پایین میکرد
سر شیرحوض سبدها را میشست
میرفت بالا و تو سماور آب میریخت
میومد و سر حوض وضو میگرفت
به ما میگفت اگه میاید مسجد زود باشید
میرفتیم بالا و هر کدوم یه چادر جانمازبرمیداشتیم
میومدیم سر حوض وضو میگرفتیم
صدای موذن تو کوچه میپیچید
چادرمون را سرمون میکردیم و تو کوچه دنبال مادربزرگ میدویدیم
امروز غروب به یاد اون روزا بعضم ترکید
دلم خواست...برچسب : نویسنده : 2delamkhastf بازدید : 73